کد مطلب:292426 شنبه 1 فروردين 1394 آمار بازدید:197

حکایت سی و پنجم: جعفر بن زهدری

همچنین در آنجا ذكر شده است كه در تاریخ صفر سال 759 هجری قمری عبدالرّحمن بن عمانی برای من حكایت كرد و به خط خودش برایم نوشت كه صورت آن این است. گفته بنده ناچیزی به سوی رحمت خداوند تعالی، عبدالرحمن بن ابراهیم قبایقی در حلّه سیفیّه كه جمال الدین بن الشیخ نجم الدین جعفر بن زهدری به فلج دچار شده بود و نمی توانست از جایش بلند شود و جدّه پدری او بعد از وفات پدر شیخ با انواع داروها معالجه كرد و هیچ فایده ای نداشت. پزشكان بغداد را آوردند و مدّت بسیاری آنها به معالجه پرداختند، امّا سودی نداشت. آنگاه به جدّه او گفتند: او را در زیر قبّه شریفه ی حضرت صاحب الامر(ع) كه در حلّه قرار دارد ببر و متوسّل شو، شاید كه خداوند او را از این بلا و مریضی نجات دهد و شفا بخشد بلكه حضرت صاحب الامر(ع) از آنجا عبور كند و به او نظر رأفتی فرماید و به وسیله آن از این مریضی رهایی پیدا كند.

و جدّه او، او را به آن جای شریف برد و حضرت صاحب الامر(ع) او را بلند كرد و فلج را از او برطرف كرد و بعد از شنیدن آن معجزه، بین من و او دوستی برقرار شد به طوری كه به سختی از هم جدا می شدیم و او خانه ای داشت كه در آنجا بزرگان اهل حلّه و جوانان و فرزندان بزرگ آنها جمع می شدند و من از او این حكایت را پرسیدم.

گفت: من فلج بودم و پزشكان از معالجه من ناتوان بودند و برای من آنچه را كه از ماجرای او شنیده بودم تعریف كرد و اینكه حضرت ولیّ عصر(ع) در آن زمان كه جدّه ام مرا زیر قبّه خوابانیده بود به من فرمود: «برخیز.»

عرض كردم: ای سیّد من! چند سال است كه نمی توانم بلند شوم. فرمود: «به اذن خدا بلند شو.» و كمكم كرد كه بلند شوم وقتی بلند شدم هیچ اثری از فلج را در خود ندیدم و مردم بر من حمله كردند و نزدیك بود مرا بكشند و به خاطر تبرّك، لباس هایم را پاره پاره كردند و لباس های دیگر به من پوشاندند و من به خانه خود رفتم در حالیكه هیچ اثری از فلج در من نمانده بود. وقتی به خانه رفتم لباس های مردم را به آنها پس دادم و این حكایت را می شنیدم كه به طور مرتّب برای مردم نقل می كرد.